اینجا تمام سال زمستان است. باد شمالی که تا مغز اسخوان را میسوزاند، اغلب آرام غرولند میکند اما گاهی نیز فریادزنان سرزمین رنگپریده و مردمانش را از اسارت میرهاند. بسیاری از آنها با افتخار به وفاداریشان، از لحظۀ تولد تاکنون اینجا را ترک نکردهاند، اما افرادی هم پیدا میشوند که هر سال به آن سوی ساحل اقیانوس کوچ میکنند؛ زنانی با موهای خرمایی و ناخنهای لاکزده!
پنج روز آخر ماه نوامبر که اقیانوس با فروتنی سر به گریبان فرو میبرد و عقبنشینی میکند، آنها شنلهای بلندِ قهوهایرنگشان را به تن میکنند و چمدان به دست با کودکانشان به سوی اسکله میشتابند. آن گروه از زنانی که به وطن خود خیانت نکردهاند، از لای پنجرههای بسته با نگاه و نیشخندشان این فراریان را بدرقه میکنند؛ شاید از حسادت و شاید هم از هوششان باشد؛ «با خود گمان کردهاند که اینجا جهنم است، ارزش وطن خود را پایین آوردهاند، با این خیال که رفتن به جایی که تاکنون نرفتهاند، از ماندن در سرزمینشان بهتر است.»
حال من و مادرت در اینجا خوب است. عصرها او با صدای بلند کتابهایی راجع به بادها میخواند؛ صدایی پرشکوه، آمیخته به افتخار و افسونگری. این وقتها او من را به یاد کارشناس پیشبینی وضع آب و هوا میاندازد...
-از متن کتاب-