در اتاق مادرم هستم. حالا منم که آنجا ساکنم. نمیدانم چهطور به آنجا رسیدم. شاید با یک آمبولانس، بیتردید با یک جور وسیلهی نقلیه. کمکم کردند. هرگز بهتنهایی نمیتوانستم به آنجا برسم. مردی هست که هر هفته میآید. شاید به یاری او آمدم آنجا. خودش میگوید نه. پولم را میدهد و ورقها را میگیرد. ورقهای فراوان، پول خیلی زیاد. بله، حالا کار میکنم، اندکی مثل سابق، فقط اینکه دیگر نمیدانم چهطور باید کار کرد. از قرار معلوم این قضیه اهمیتی ندارد. آنچه حالا خوش دارم صحبت از چیزهایی است که باقی مانده، خداحافظیهایم را بکنم، مرگم را به سرانجام برسانم. آنان این را نمیخواهند. بله، بیش از یک نفر هستند، از قرار معلوم. اما همیشه همان یکی میآید. میگوید، این کار را بعداً میکنی. خوب است. حقیقت این است که ارادهی چندانی برایم باقی نمانده. پی ورقهای تازه که میآید ورقهای هفتهی پیش را بازمیگرداند. رویشان علاماتی گذاشته شده که نمیفهمم. بههرحال نمیخوانمشان. کار که نکنم عایدی هم نمیدهد، سرزنشم میکند. بااینحال برای پول کار نمیکنم. پس برای چه کار میکنم؟ نمیدانم. حقیقت این است که چندان چیزی نمیدانم. مرگ مادرم مثلاً. آیا وقتی رسیدم دیگر مُرده بود؟ یا بعدش مُرد؟ یعنی آنقدر که بشود دفنش کرد. نمیدانم. شاید هنوز دفنش نکرده باشند. در هر صورت اتاقش دست من است. در تختخوابش میخوابم. در لگنش قضای حاجت میکنم. جایش را گرفتهام. بهحتم بیشازپیش شبیهش میشوم. حالا فقط یک پسر کم دارم. شاید جایی پسری داشته باشم.
-از متن کتاب-