از متن کتاب:
حرفهای مقوایی
فراوان میگویند دوستت دارم
و فراوان فاختهها
بر طاقچههای گلخانه لانه میکنند
اما
مثل پلهای بیمسمای شهر
که زندهرود در خوابهایشان جاریست
دهلیزهای قلبم شبها خواب تو را میبینند
و روزها گسلهای سینهام را میشمرند.
ولی تو از غفلت پنجره نیامدی
آب و آینه و اسفند و گل آفتابگردان
چلچراغ بلند خانهام!
از اصابت کدام دروغ سنگین
چراغ خاموش سردر خانه شدی؟
یا من از کدام سمت اشتباه آمدهام
که فضا پر است از حبابهای خالی خاموش
من از سکوت میترسم
اما سکوت بهتر است
از حرفهای مقوایی نوکتیز
که گوشههایش پرده گوشها را پاره میکند
و گر میکشد از هرم نفسهایم
و دود میشود.
دلم گرفته از این شهر
که زندهرود دروغیست
بر لبهای خشکیدهاش...