دیوی ترسو درو باز کرد و از اینکه دوستش اومد، خیلی خوشحال شد.
اونها شروع به قایم باشک بازی کردن.
اول دیویِ ترسو قایم شد،اما طولی نکشید که تیمی اون رو پشت درخت پیدا کرد و حالا نوبت تیمی بود که قایم بشه.
دیوی ترسو دستاش رو جلوی چشماش گرفت و تا ۱۰ شمرد.
چشماشو باز کرد و دنبال دوستش گشت.
روی تاب…کنار سنگها…پشت درختها….
اما نتونست تیمی رو هیچ جا پیدا کنه.
انگار که آب شده و زیر زمین رفته بود.
حالا دیوی خیلی خیلی احساس تنهایی میکرد.