داستان این کتاب از این قرار است که دختری به نام فرزانه برای تدریس نهضت سواد آموزی به روستای دور افتادهای به نام توپچنار از توابع مشهد میرود. روستا خیلی دورافتاده و بین دو کوه واقع شده و خانوارهای اندکی دارد. در ابتدا استقبال خوبی از فرزانه نمیشود ولی بعدها فرزانه موفق میشود یک ارتباط گرم و صمیمی با اهالی روستا برقرار کند و اهالی را به دور خود جمع کند. فرزانه در منزل شخصی به نام هیبت الله ساکن میشود.
در این روستا بیشتر زنان کار میکنند و برای هیزم شکنی و گوسفند چرانی به صحرا میروند. همه اتفاقات در روستا میافتد و حال و هوا و مناظر زیبا و اهالی با صفای روستا با جزئیات تمام تصویر کشیده میشود. همچنین سختیها و مشقتهایی که برسر راه یک معلم روستایی قرار دارد نیز در این کتاب آورده شده است.
- از متن کتاب:
دختر جوان وحشت زده به مار خیره شده بود. مرد چوب دستیاش را آماده کرد و به طرف مار رفت و آن را طوری حرکت داد که مار به نرمی به چوپ پیچید. آن گاه در نهایت آرامش، خطاب به آن پیچک سمی گفت: تو چرا گذر آمدی حیوان، نمیترسی سرت را بکوبند؟ هی زبان بسته، شکمت را سیرکردی، لم دادی توی راه، هان؟ سپس چوپ دستی را که سنگین شده بود، بلند کرد و به کنار جاده برد و آن را لای علفها رها کرد و برگشت.
فرزانه که تمام مدت با حیرت به او نگاه میکرد نفسش را بیرون فرستاد و به مرد گفت که ممکن بود نیشش بزند. لبخند گرم بر چهره سوخته مرد نشست و پس از لختی درنگ پاسخ داد: محبت چیزی نیست که مار آن را نفهمد.