این داستان سرگذشت بدن من است؛ بدنی که میتوانست به بهترین کمال و جایگاه برسد و یا به ظلمات کشیده شود. از قرار معلوم، از آنچه من از سرنوشت خود خبر نداشتم ولی با تمام قدرت با آن مبارزه کردم، این بدن من به تباهی و ظلمات کامل کشیده شد و من با تمام تلاشهای خود با آنچه از کتابها آموخته بودم هر انسانی و در هر جایگاهی که قرار دارد باید، به واسطۀ هرچه که در اختیار قرار دارد، به کمال برسد؛ کمالی که باعث خود واقعیاش را بهنحو احسن بشناسد و هرگز به هیچ شخصی اجازه ندهد که به این منی که از خود ساخته دستبرد زنند. به یاد دارم که تمام معلمان فقط در حد کلام ما را راهنمایی میکردند، که شما باید من واقعی خود را شناخته و با هر امکانات و اختیاراتی که دارید، این هویت ارزشمند خود را بارور کنید و آن را به درجهای از تعالی برسانید که هیچ وقت از خود ناراضی نباشید، که چرا زندگی خود را اینگونه ساختهاید ولی تمام اینها، برای افزایش عزت نفس و تلاش برای قدرت بخشیدن به این من درونی، فقط و فقط در حد کلام بود. هیچگاه، در عمل کمک نکردن، هیچ وقت، هیچ راهی را برای ما با عمل شیوا و درست خود روشن نکردند. تمامی استادان فقط در حد حرف بودند و وقتی در عمل کمک طلب میکردی هیچچیز برای اجرا نداشتند. درست است که هر شخصی روزی که از مادر خود متولد میشود دارای سرنوشت خاص و قابل ستایش خود را دارا است ولی مگر ممکن این سرنوشت جلوی دست و پای ما را بگیرد و از انجام هرکاری منع کند، هرگز اینچنین نخواهد بود. آدمی باید تمام تلاش و سعی خود را به عمل آورد تا از ظلمات به سمت روشنایی برود که اگر اینچنین نشود، آن من درونی آن شخصیت خودساخته را به رنجش کشیده...
بعد از داستان زندگی من، خواهید فهمید که من با احترام به سرنوشت ولی بهطور خاصی با آن جنگیدم... نتیجهاش را با خواندن داستان من خواهید فهمید.