در این کتاب میخوانید:
پس کی میاد؟ پس کی میاد؟ پس کی میاد؟
زاغچه از صبح نشسته بود روی نیمکت ایستگاه و بالهایش را سفت چسبانده بود به هم تا قطار بیاید. اما به جایش زری زرافه با یک توپ سفید و آبی از راه رسید و گفت: «کی میاد وسطی؟»
فیلی و مارک و خرسی داد زدند: «ما! ما!»
بعد هم خرسی و مارک گفتند:”اول ما وسط باشیم»
فیلی هم گفت: «نه خیرم، من وسط باشم.«
زری زرافه توپش را بغل کرد و گفت: «اگه خودم وسط نباشم، میرم خونهمون.» و …