اون روز قرار بود من و خانوادهام بعد از مدتها به مسافرت بریم.
صبح زود سوار ماشین شدیم و چند ساعت بعد با صدای پدرم به خودمون اومدیم.
به برادر کوچیکترم تیم که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
مامانم با خنده گفت که پدرمون عاشق خونههای روستاییه.
اون شب موقع شام، وقتی همه دور میزِ آشپزخونه نشسته بودیم، یک صدای زیر و جَرنگ جرنگی شنیدیم.
ابروهای تیم بالا رفتن و به من نگاه کرد.