بخشی از داستان:
احتمالاً با خود فکر میکنید که دروغ میگویم؛ اما من هرگز در زندگیم احساس گرسنگی نکردهام. نمیدانم گرسنگی به چه معناست. تا جایی که به خاطر میآورم، هیچگاه نفهمیدم که گرسنگی چطور چیزی است. البته که غذا میخورم، اما اشتهایی به آن ندارم. مطلقاً هیچ چیزی حس نمیکنم، حتی حس انزجار هم ندارم. فقط آن را میخورم.
مردم اغلب از من میپرسند «پس چطور غذا میخوری؟». باید اعتراف کنم که نمیدانم. معمولاً ماجرا از این قرار است که پشت میز مینشینم و میبینم که روبهرویم ظرفی پر از غذا قرار دارد. از آنجا که من کموبیش آدم حواسپرتی هستم، چیزی نگذشته از غذایم غافل میشوم و وقتی به خودم میآیم، ظرف دیگر خالی است. این آن چیزی است که واقعاً رخ میدهد.
آیا معنایش این است که من تحت تأثیر هیپنوتیزم غذا میخورم؟ در یک نوع حالت گسست از محیط اطرافم؟ البته که نه. همانطور که گفتم اغلب اوقات قضیه به این شکل است، اما نه همیشه. گاهی بشقاب غذای روی میز را به یاد میآورم. اما این تغییری در کل ماجرا ایجاد نمیکند؛ به همان شیوهی قبل بشقاب را خالی میکنم.