مونس الرزاز در گفتوگو با جریس سماوی، شاعر اردنی، در پاسخ به این سؤال که آیا «رمان در اردن... رنگوبو و هویتی خاص دارد یا باید این رمان را جزئی از رمان عربی محسوب کرد؟» گفته: «من اعتقاد به وجود رمانی انسانی دارم. اما اگر بخواهیم تجزیه و تقسیم کنیم، میگویم چیزی به اسم رمان عربی هم داریم و بعد اگر بخواهیم تقسیمی حداکثری به کار ببریم، میگویم رمانی به اسم رمان شام (سوریه و عراق و لبنان) داریم و اگر تقسیمات را جزئیتر کنیم، میگویم رمان صحرا و روستا و شهر را داریم. همینطور که میبینی، ما اینجا از مرزهای کشوری حرف نمیزنیم، بلکه از محیطی میگوییم که با تولید و ذهنیت جاری خواه شهری و خواه روستایی مرتبط است... من تصور میکنم در پشت هر پدیدهای با رازی سربهمُهر روبهروییم. هر چهقدر نویسندگان بتوانند از این ظاهر و سطح ــ منظورم چیزهایی فراتر از سطح ظاهری است ــ دور شوند، میتوانیم به شکلی از رمان امید داشته باشیم که بتواند تجربههای جدیدی به رمان جهان اضافه کند. به این خاطر اعتقاد دارم بلاد شام یا مشرق عربی هنوز روایتهایش را ننوشته است؛ منظورم روایتی است که قادر باشد اشتیاقها و مشکلات مردم و جغرافیا و تاریخ و طوایف و قبایل و شیوهی تولید و لهجهها و اسطوره و حماسهی منطقه را به زبانی جهانی برگرداند ــ همانگونه که نویسندگان امریکای لاتین کردهاند ــ و البته این رمانی است که هنوز آن را نخواندهایم... شاید نسل ما تنها در برخورد با وقایع بحرانی از آنها گذشته و اسیر ظاهر و سطح شده است. و اینجا بهصراحت میگویم مهمترین رمانی که نوشتهام سرگشتگی اعراب در آسما نخراشهای سراب است، چون گمان میکنم این رمان اعماق (باطن) و زیر پوست ظواهر را تبارشناسی میکند... یا بهتر بگویم پدیدهها را از داخل میبیند... به جغرافیا و نمادها و ویژگیها و به تفاصیل ذهنیای که صحرا یکی از تجلیات آن است توجه دارد... سعی کردهام در اعماق انسانها متوقف نشوم... وارد اعماق اکولوژی و محیط شدهام...» رمان سرگشتگی اعراب... (۱۹۸۶)، اشارهای نمادین به عربها دارد و آنها را انسانهایی بدوی میبیند که از دهها قرن پیش نیز چنین بودهاند. انسانهایی که دستخوش و گرفتار حیرت و گمگشتگی و سراب نفتاند؛ نفتی که امریکاییها آن را کاملاً در تصرف و کنترل خود دارند و از آن برای عربها چیزی جز توهم ثروت نگذاشتهاند. مونس الرزاز نویسندهای است که به دیگری احترام میگذارد و روحیهای به دور از تشنج و تعصب دارد و صدایی متمایز و جسور و انتقادگر در حوزهی رمان محسوب میشود، همانطور که تجارب انسانی خود را در مسیر غنای گفتوگو و کار فرهنگی و سیاسی به پیش برده است. لذا آثارش بازتابندهی وضعیت انسان عرب با تکهتکهشدگیها و مشکلات و تناقضات زیستی بین ملیگرایی و جهان وطنی است. و همواره در حال محکوم کردن خشونت و قلع وقمعی بوده که باعث خاموشی عقل و قفل زدن بر دهانهای آزاده و پیگرد مبارزان گشته است... به این معنا نوشتارش «نوعی اعتراض و ماجراجویی و تجربه در زمینی خراب و صعب نیز به شمار میرود.» او با پیچیده کردن ساختار داستانش و با استفاده از زاویه دیدهای متعدد و راویان گوناگون هر امر مطلقی را واکاوی و واسازی میکند، تا «فروپاشی» را به موتیفی اساسی تبدیل کند. فروپاشی ارزشها و نهادها. و به این معنا او سخریه و طنز را سلاحی برای مواجهه با واقعیت زیست خود میداند و با قرار دادن واقعیت در سیاق فانتزی و پارادوکسیکال نگاه خواننده را به تناقضات موجود در روایت و زیست انسانها جلب میکند و اینکه در کُنه چیزهای عادی و ظاهراً خوب چه اندازه از دهشت و سبعیت نهفته است. در یادداشتهای دایناسور (۱۹۹۴) شخصیتها با قطع ارتباط از واقعیت بیرونی شناخته میشوند و غربت و ازخودبیگانگیشان سخریه و تناقضنمایی تلخی را تشکیل میدهد. گویی روایت روانشناسی جامعهای است که مدرنیته همهی ارزشهای آن را فروپاشیده و جز سرگشتگی چیزی باقی نگذاشته است. بیسبب نیست که عدهای مونس الرزاز را مورخ آگاهی انشقاقیافتهی منبعث از شکستها و ناملایمات زیستی انسان عرب در قرن بیستم میدانند؛ روایتی که نشان از نگاه متفاوت و فرهنگ انتقادی نویسنده و فرارَوی از مسائل بستهی قومی و بومی به سوی کلیتی عام و انسانی است. مونس الرزاز زندگی کوتاه خود را صرف نوشتن یازده رمان و دو مجموعهداستان کوتاه و چند ترجمه و مقاله کرده است. از رمانهای اوست: زندگان در بحرالمیت، اعترافات صداخفهکن، وقتی خوابها بیدار میشوند، سرگشتگی اعراب در آسمانخراشهای سراب، ماهعسل: حکایت مردی که پیش از مرگ زندگیاش تمام شده بود، جمعۀ القفاری، دو کلاه برای یک سر، و یادداشتهای دایناسور.