تبلتِ پدرم را بالا گرفتم و همراه با دوهزار نفر آدمِ دیگرِ آنجا مشغولِ شمارشِ معکوس شدم.
«پنج! چهار! سه! دو! یک!»
بعد همهجا ساکت شد، چون توجهِ همه ــ جداً همه، تک به تکِ آدمهای آنجا ــ به نمایشگرهایی جلب شد که در تالارِ اجتماعات ماژلان نصب بود. صفحهنمایشها که آسمانِ پرستاره را نشان میدادند سیاه و خالی بودند. همه نفسشان را حبس کردند و منتظر ماندند که ببینند بعدش چه میشود.
دنیایی آبی و سبز جلوِ چشمِ همه ظاهر شد.
بعد همه زد به سرمان.