نقل است که از ساموئل بکت که در مورد نمایشنامه در انتظار گودو از او میپرسند، گودوی واقعی چه کسی است که باعث نوشته شدن این نمایشنامه شده است؟ بکت پاسخ می دهد که اگر می دانستم این نمایشنامه هرگز نوشته نمی شد.
همین نقل قول به ظاهر کوتاه، بیانگر تمام جهانبینی آثار او در یک جمله است. اینکه خود نویسنده نیز در کنار کارکترهای نمایشیاش قرار دارد، نه بالای سرشان.
بکت خود را دانای کل نمیداند. او خودش را هم پای شخصیتهای نمایشیاش حساب می کند. در نمایشنامهای که تمام پیرنگ اش برپایه ی انتظار ساخته شده، خود نیز در انتظار شخصیتی می ماند که هرگز نمی آید. بکت همانند ولادیمیر و استراگن هیچ شناختی از گودو ندارد و اساسا نمایشنامه را نوشته تا شاید نشانی از او پیدا شود. حقیقتی که تمام ما در جستجوی آنیم، بیآن که پیدایش کنیم.
جهان آثار نمایشی بکت، منحصر به خود اوست. او میداند که نمیداند. او در جستجوی حقیقت بر پایهی هیچ و در عین حال همهچیز است. بکت را ابزورد و پوچگرا می دانند در حالی که اینگونه نیست. او از پوچیها معنا خلق میکند. برای نوشتن یک اثر، چه نمایشنامه، چه داستان، خودش را محدود نمیکند. از ریختن ایدهها در قالبهای کهنهی آثار کلاسیک و پیش از خودش عبا دارد. او از دل پوچی، معناهای تازهای خلق میکند که تا پیش از او کسی شاید حتی جرئت فکر کردن به نوشتن چنین متنهایی را نداشت.
ساموئل بکت را میتوان یک شوالیهی شجاع و دلیر دانست. فرماندهای که علیه تمام سنتها به پا خیزید و سردمدار تولد تمام آثار پست مدرن بعد از خودش شد. اغراق نیست اگر بگوییم او جهان ادبیات را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. یک تنه تمام ساختار ارسطویی را زیر سوال برد.چرا اصلا باید آغازی در کار باشد؟ چرا باید در نهایت به پایان از پیش حساب شده ای برسد؟
او شروع و پایان را حذف کرد و در عوض میانه را دست مایهی اصلی آثارش قرار داد. چیزی که کمتر از آغاز و پایان به آن اهمیت داده میشد و شاید از قضا پررنگ ترین وجهه ی تمام آثار نیز بتوان به حسابش آورد. مخاطب هر اثری اساسا در میانهی یک اثر زیست می کند. معناهای اصلی نیز از لا به لای همین میانهها شکل میگیرند. وجه تسمیهی میانه در زندگی انسانها، همان زمان حالی است که نسبت به آن بیاهمیت هستیم. انسانها به طور غریزی همیشه اهمیت بیشتری برای گذشته و آینده قائل میشوند و توجه زیادی به زمان حال ندارند. این همان تلنگری است که بکت با آثارش به ما نشان می دهد که ای انسان، اکنون را بچسب، زمانی که داری در آن زیست میکنی.
بکت معناها را از دل کلمات خلق می کند اما در عین حال میداند و باور دارد که کلمات نیز کافی و گویای همه چیز نیستند. همین امر است که سبب میشود تا او در آثار متاخرش بیشتر به سکوت و فضاهای خالی بیاندیشد. هرچه می گذرد، در خلق آثار تازهترش نقش دیالوگ را کمرنگتر میکند و به اهمیت بیشتر سکوت میپردازد. تا حدی که بعد از دریافت جایزهی نوبل، مصاحبهی عجیبی میکند که بعدها به مصاحبه ی سکوت معروف شد. برای اولین بار در یک مصاحبه حاضر میشود، رو در روی دوربین میایستد و سکوت میکند. این تنها واکنش حقیقی او در برابر سوال در مورد آثارش است؛ سکوت. می خواهد برخلاف دیگران عمل کند، حرافی را کنار بگذارد و با سکوتی پرمعنا سخن بگوید. به قول شاملو “سکوت سرشار از ناگفته هاست” و او این ناگفته ها را به شیوهای شخصی بیان میکند.
نقل است از او که “هر کلمهای همچون لکهای است غیر ضروری بر سکوت و نیستی.”
گویی او حتی از کلمات نیز دوری میجوید و آنها را غیرضروری میداند و چه بسا شاید اگر میتوانست، کتابی با صفحات خالی چاپ می کرد. به قدری کلمات را زیر سوال برد که نام یکی از رمانهایش را ننامیدنی یا نامناپذیر گذاشت. انگار که حتی نامگذاری برای آن را بیمورد میدانست و با این حال با گذاشتن چنین نامی، اثرش را دارای اسمی برجسته و از قضا بامعنی کرد. همانطور که پیش تر گفته شد، او معنا را از دل پوچی ها خلق می کند. در ظاهر شاید آثارش پوچ گرا و بی معنی دیده شوند، در حالی که پوچی آثار او بیانگر تمام جهانبینی او از زندگی است.
بدون شک میتوان بکت را یک انقلابی در عرصهی نمایشنامهنویسی به حساب آورد. کسی که سنتهای کهنه را کنار گذاشت و برای خلق اثر انقلابی عظیم در عرصهی نویسندگی به وجود آورد که تاثیرات بسیار مهمی بر نویسندگان پساز خودش گذاشت.