کریستینا قوزک پایش را به چهارچوب در میزند و میگوید: «هی، تریس.» اوریا از پشت سرش نمایان میشود. او هنوز هم تمام اوقات لبخند میزند، اما اکنون لبخندهایش انگار از جنس آب است، نزدیک است صورتش را پایین بکشد.
کریستینا میگوید: «خبری داری؟»
اتاق را مجدداً بررسی میکنم، هر چند از قبل میدانم که خالی است. همه طبق برنامههای الزامی ما در حال صبحانه خوردن هستند. از اوریا و کریستینا درخواست کردم که از یک وعده غذایی صرفنظر کنند تا بتوانم چیزی را برایشان تعریف کنم. غار و غور شکمم از قبل به راه افتاده است.
میگویم: «آره.»
آنها روی تختخوابی روبهرویم مینشینند و من ماجرای در دام افتادن خودم در یکی از آزمایشگاههای فرقه دانش را برایشان تعریف میکنم، از پارچهای که روی سرم کشیدند تا افراد همپیمان و جلسه.
اوریا میگوید: «برام عجیبه که فقط یه نفرشون رو با مُشت زدی.»
حالت تدافعی میگیرم و میگویم: «خُب، تعدادشون از من بیشتر بود.» این کارم زیاد با اصول فرقه شجاعت مطابقت نداشت که فوراً به آنها اعتماد کنم، اما گاهی اوقات اتفاقات عجیبی رخ میدهد. به هر حال اکنون که فرقهها از بین رفتهاند، مطمئن نیستم که واقعاً تا چه حد عضو فرقه شجاعت هستم.
درد عجیبی با این فکر احساس میکنم، دقیقاً وسط سینهام. فراموش کردن برخی چیزها بسیار سخت است.
کریستینا میگوید: «خُب به نظرت چی میخوان؟ فقط شهر رو ترک کنن؟»
- اینطوری به نظر میآد، ولی من چیزی نمیدونم.
- از کجا معلوم افراد اِوِلین نباشن که سعی دارن ما رو مجاب کنن بهش خیانت کنیم؟
- اون رو هم نمیدونم، ولی داره خارج شدن از شهر بدون کمک کسی غیرممکن میشه و من قرار نیست اینجا بمونم تا روندن اتوبوسها رو یاد بگیرم و موقعی که به من میگن، برم بخوابم.
کریستینا نگاهی نگران به اوریا میاندازد.
مجموعه ناهمتا در کل ناامیدم کرد! انتظار بیشتری از همچین کتاب معروفی داشتم. در این ژانر کتابای بهتری خوندم. مثلا عطش مبارزه و گسسته. تنها چیزی که باعث میشه از خوندنش پشیمون نباشم همین پایان غیر منتظرهی کتاب هم پیمان بود. هرچند که احتمالا خیلی ها با من کاملا مخالفن ولی از نظر من به طرز عجیبی پایانش منطقی و درست به نظر میرسید... شاید تنها قسمت کل مجموعه بود که احساساتم رو تحریک کرد.
4
خیلی یه آدم باید بی شعور باشه که داستان رو توی نظرات لو بده...
3
کتاب خوبیه، (البته پایانش اصلا خوب نبود) اما مطمئنا کتابهای بهتر از این خیلیییی زیادن. این خیلی شبیه مجموعه هانگر گیمزه. و خب هاگنر گیمز حقیقتا خیلی از این قشنگتره و پیشنهاد میکنم که اون رو بخونید.
1
کتاب ضعیفی بود از نظر شخصیت پردازی و هیجان کتاب های دوم و اول رو نداشت
به نظر من داستان توی همون کتاب دوم باید تموم میشد نیازی به کتاب سوم نبود
4
واقعا نویسندهی خلاقی بوده ولی از مردن شخصیت اصلی خیلی ناامید شدم و فکر میکنم می تونست پایان بهتری داشته باشه
3
ولی من با خوندن نظرات و فهمیدن نحوه پایان داستان کتاب رو از همون جلد اول رها کردم به نظرم کتاب هایی با اون مدل پایان ارزش خوندن ندارن
1
نمیفهمم واقعا چرا باید بیای تو نظرات پایان کتاب رو لو بدی؟؟ :///
3
من واقعا دوستش داشتم. کاری بود که باعث شد به خیلی چیزا فکرکنم و این به نظرم بالاترین دستاورد یه کتابه.
4
چرا همه این داستانا باید شخصیت اصلی یا یکی دیگه از شخصیت های محبوب بمیره من موندم