واقعاً از اینکه پیشگوئیهام توی قصههایی که از اطرافیانم مینویسم و فقط اسامی اونا رو توی قصه عوض میکنم، درست از آب در میاد نمیدونم چی باید بگم.!!
باورش برای فامیل دور خیلی سخت بود که من خودم هم نمیدانم وقتی مینویسم چی میشه که آخر قصهام برای قهرمانهای واقعیاش آنقدر ارزشمند و هدفمند میشه که زندگیشونو بر طبق آن ادامه میدهند و خیلی برای همه جالبه که سرانجام هر کدام از دیگری بهتر میشه!!!
کاش فامیل دور من میفهمید که اگه میشد اینجوری سفارشی کتاب بنویسم و آیندهنگری کنم، خوب، برای خودم هم دست به قلم میشدم!! اینجوری منم، قهرمان یکی از قصههام میشدم و یه تکونی به زندگی راکد خودم میدادم!!
صبح، تقریبا یکساعتی توی خیابان طویل و عریض نزدیک خانهام قدم میزدم. خیابانی که درختهای هر دو طرف کنار پیادهروهایش آنقدر عمر داشتنند که با اینکه کمی کمرهایشان خم شده بود، ولی نهایتاً از دور به نظر میرسید که شاخههایشان بههم گره خوردهاند.
شاید هم آنها تداعیگر خطوط موازی بودند که در بینهایت، سرنوشتشان با هم تداخل پیدا میکرد و بههم میرسیدند.
به هم رسیدن شاخههای درختان خیابان نزدیک خانهام جوری حواسم رو پرت کرد که متوجۀ بیل کنار پیاده رو نشدم و اگر درخت کنار پیاده رو نبود، افتاده بودم داخل جوی آب. برای یک لحظه احساس کردم درخت دستم رو گرفت!!
نگاهی به بیل که انگار غش کرده بود، کردم و خواستم چند تا کلفت و گنده بار صاحب مغازه بکنم، ولی وقتی چشمم به مغازه نیمه خالی که فقط داخلش بیل بود و پیرمردی که گوشهای کز کرده بود، افتاد، چیزی نگفتم.
دفتر حساب کتاب و فاکتورهای درهم برهم روی میز مغازه، بوی ورشکستگی و بحران میداد. بهنظرم اومد دنیای پیرمرد فقط با بیلها و فکرهایی که مانع دیدن اطرافش میشود، پر شده است.
بی آنکه حرفی بزنم به راهم ادامه دادم. تا رسیدن به خونه یاد مطلبی که دیروز خونده بودم افتادم، با خودم گفتم "یک نفر اونور دنیا با فروش بیل ثروتمند میشه و یک پیرمرد هم اینور دنیا، دو تا خیابون پایینتر، با اونهمه بیل هر روز بدهکارتر از قبل میشه..."