صحنه تاریک است و سکوت محض تمام صحنه را فرا گرفته. از دل تاریکی - از جایی که نمیدانیم کجاست - صدای کشدار و آهنگین نگهبان شب، صحنه را میلرزاند.
صدای نگهبان شب: آسوده بخوابید. آسوده بخوابید. شام در شب است و شب در شام.
از یک سوی صحنه «نگهبان شب» در جامهی نگهبانی که بیشباهت به لباس رزم نیست، با شمشیری بر کمر، وارد میشود. فانوسی در دست دارد که آن را بالا گرفته تا دورترها را ببیند.
نگهبان شب: آسوده بخوابید. آسوده بخوابید. شام در شب است و شب در شام. آسوده بخوابید.
گرداگرد صحنه میچرخد و جملهاش را تکرار میکند و از دیگر سو خارج میشود. هنوز صدایش از دوردستها به گوش میرسد. درست آن هنگام که صدای نگهبان شب به سکوت رسیده، به یکباره صدایی از دل تاریکی فریاد میکشد و صحنه را میلرزاند.
شامی یک: آخر چگونه آسوده بخوابم؟! چگونه؟!
صدایش رعب و وحشت بر صحنه میاندازد. «شامی یک» از یک سوی صحنه به شتاب و سرگشته وارد میشود. میانِ صحنه حیران دور خود میچرخد. همانجا میایستد. هنوز صحنه تاریک است و ما از او به قدر شبحی در دل تاریکی میبینیم. آرام آرام نوری دایرهای شکل بر او تابیده میشود و ما او را میبینیم. ترس در نگاهش موج میخورد.
شامی یک: چگونه آسوده بخوابم؟! چگونه؟!