صدای به هم خوردن در که آمد پونه از جا بلند شد. بدنش روی کاناپه شل و ول، له و لورده شده بود. خیلی وقت بود که بیدار شده بود، اما جرئت نمیکرد از جایش بلند شود. وقتی چشم باز کرده بود که نماز صبحش قضا شده بود. نشست و گوش تیز کرد. مطمئن نبود صابر حتماً رفته باشد بیرون. نوکپا نوکپا راه افتاد و از در اتاق سرک کشید بیرون؛ توی راهرو که خبری نبود.
همانطور نوکپا بیرون آمد، توی اتاق خواب هم سرک کشید و نگاهش افتاد به چند شاخه گل سرخ که توی گلدانی روی میز کنار تخت بود. آنجا هم خبری نبود. رگهای از بوی تخمیر توی همه خانه جاری بود.
میان راهرو ایستاد و همانطور که گوشه روسریاش را دور انگشت میپیچاند دل به دریا زد و به سمت آشپزخانه رفت. روی میز کوچک وسط آشپزخانه صبحانه دلربایی چیده شده بود:
کره، مربا، ماست میوهای، دو نوع نان، بیسکوییت، شیر، تخم مرغ سفت شده... صابر سنگ تمام گذاشته بود!...