راممد هیچ نگفت. بلند شد. کتاب را زیر بغل زد و به بیرون پنجره نگاه کرد. بوره گاوها میآمد و صدای گنجشکها که صدای گلخاتی در این میان گم شد. از پنجره به آسمان خیره شد و ابرهای سیاهی که داشتند نزدیک میشدند. ابرها جایی بالای طویله ایستادند. شب داشت شروع میشد و گاو چون شبحی در تاریکی سر انداخته و زمین را فین میکرد و تندبهتند راه میرفت و بوره میکشید. وقتی گاو به گوساله که افتاده بود لیس میزد راممد به روزی فکر کرد که به دنیا آمده بود. اگه آدمها مثل گوساله به دنیا اومده باشن از همهشون بدم میآد. برق و پشتبندش شَتَرَق؛ آسمان پاره شد و گنجشکها توی هم گذاشتند. جابهجا روی دیوار روبهرو با فاصله نگاهش مکث میکرد و کمی بالاتر صدای جیکجیک میآمد. هنوز به من فکر نکرده بود و گاهی چشمهایش را میمالید؛ شاید مرا پاک کند.
به حرفهای معلم فکر کرد. اگر درست گفته باشه فردا همه میمیریم. خب بمیریم!