بعدازظهر گرم تابستان بود. مادربزرگ حیاط را آب میپاشید و پدربزرگ شمشادهای قد کشیدهاش را با قیچی باغبانیاش سر میزد. من روی پلهای نشسته بودم و مسیر ابرها را دنبال میکردم. دلتنگ بودم. روحم مورمور میکرد. دلم یک اتفاق میخواست تا مرا از آسودگی همۀ روزهای گرم تابستان برهاند. چیزی که در من، شوق یک روز را بیدار کند. حادثهای نبود. هیجانی نبود و نه اتفاقی که مرا به زمان پیوند دهد. شعر سهراب را با خود میخواندم "ای بادهای همواره، مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید." و چشمهایم خیس شد. مادر بزرگم نگاه معصومش را به پدربزرگ چرخاند و دوباره به من نگریست. به زبان زرگری چیزی به پدربزرگم گفت. شز را که گفت دانستم راجع به من حرف میزند. همیشه حرفهای پنهانشان را به زبان زرگری میگفتند و من از این زبان تنها نامم را بلد بودم. با خنده گفتم: "غیبت کار بدیه". مادربزرگ با قهقهه گفت: "پشت سر بعضیها واجبه" و ادامه داد: پاشو شلنگ را بگیر گلها را آب بده. با فکر وخیال بر نمیگرده.
پرسیدم: کی؟
گفت: اونی که باید.......
زیرلب گفتم: کاش کسی بود.....