توی دشت سرسبز، کنار برکه ی زیبا، آرمادیلوی جوانی زندگی می کرد که با تمام وجودش عاشق آواز خوندن بود. اما مشکل آرمادیلوی بیچاره این بود که اون اصلاً صدای خوبی نداشت و کسی هم آواز خوندن رو بهش یاد نمی داد. اون همیشه بعد از هر بارون، خودشو با پوسته ی سنگین و سختش به زحمت به برکه میرسوند تا به آواز خوندن دست جمعی غورباقه های شاد گوش بده و از صدای زیبای اونها لذت ببره.
آرمادیلو زبون غورباقه ها رو نمیفهمید. با این حال آواز خوندن اونها رو خیلی دوست داشت و سعی می کرد زیر لب به همراه اونها آواز بخونه.
هر وقت که به اونها گوش میداد آهی میکشید و با خودش میگفت:
آ.....ه! چی میشد من هم صدای خوبی داشتم و میتونستم مثل اونها آواز بخونم...
اما غورباقه ها که میدونستن آرمادیلو زبونشونو نمیفهمه، اونو مسخره میکردن و بهش میخندیدن. اونا به هم میگفتن:
هه هه هه... آرمادیلوی نادون. آرمادیلو که نمیتونه آواز بخونه...
اما آرمادیلو فقط به اونها نگاه میکرد و حسرت میخورد.