یک روز، سوفیا رفت پارک پشت خانه تا با دوستاش بازی کند. اَبی و کتی داشتند روی چمنها چرخوفلک میزدند. انگاری خیلی سخت نبود، سوفیا هم خواست دلش را به دریا بزند و یکبار خودش امتحان کند.
دستهایش را گذاشت روی زمین و پاهایش را برد بالا و با خودش فکر کرد: «جانمیجان،چه بامزهست!» ولی یکهو چشمتان روز بد نبیند...
...تالاپی افتاد زمین و ولو شد....