آنجا خانه نبود. آنجا از زمینهای اطراف شهر بود. آن دو نهال کوچک اگر کمی بزرگتر می شدند، می توانستند خانه های شهر را ببینند.
دو نهال کوچک،هر روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، با هم بیدار می شدند.با هم سر خم می کردند و به آفتاب سلام می کردند. نسیم که می وزید، با هم نسیم را به بازی می گرفتند. باران که می بارید، با هم از آب باران سیراب می شدند. بهار گذشت. به دنبال آن تابستان داغ نیز سپری شد. پاییز که رسید، همۀ گیاهان، شادابی و سرسبزی خود را از دست دادند؛ اما در کنار آن دو نهال، گل و گیاه دیگری نبود تا پاییز را در چهرۀ آنها تماشا کنند.نخستین پاییز را در چهره یکدیگر دیدند و پاییز را باور کردند.
پاییز رفت.زمستان آمد، دوباره بهار شد.درخت، سبزه، گل و گیاه بیدار شدند. آن دو نهال هم بیدار شدند. به هم نگاه کردند. با هم خندیدند، زیرا فهمیدند که هر دو به یک اندازه بزرگ شده اند. با هم خدا را شکر کردند که پاییز و زمستان را بدون دردسر پشت سر گذاشته اند.
بهار بود. نسیم می وزید. باران می بارید. آفتاب می تابید. نسیم و باران و آفتاب مهربان بودند. آن دو نهال با هم نسیم را به بازی می گرفتند. با هم آب باران را می نوشیدند. با هم آفتاب را جذب می کردند و با هم بزرگ می شدند.
روزگارشان خوش بود.روزها را با هم پشت سر می گذاشتند.تابستان شد و پاییز و زمستان،تا دوباره بهار آمد...