در گذشتههای دور سربازی بود که بیشتر عمرش رو در لشکر پادشاه خدمت کرده بود.
وقتی جنگ تمام شد اون رفت تا مزدش را از پادشاه بگیرد اما به اون فقط سه سکه کم ارزش دادند و اون رو از قصر بیرون کردند.
سرباز بیچاره سکهها رو گرفت و تصمیم گرفت با پادشاه مبارزه کنه و حقش رو بگیره.
اون به راه افتاد و میون راه با آدمهایی با قدرت هایی عجیب برخورد کرد …