از جلوی مدرسهی محل که میگذشت، زنگ تفریح بود و صدای قیل و قال و همهمهی بچهها از داخل حیاطش به گوش میرسید. دلش به هوای دورانی که تازه آن را پشت سر گذاشته بود، پر کشید و به یاد آورد که آن موقعها، او و همکلاسیهایش چقدر آرزو میکردند زودتر زمانی برسد که دیپلم بگیرند و خلاص شوند.
در همان حال نگاهی به آدرسی که در دست داشت انداخت و از عرض خیابان گذشت. پس از پشت سر گذاشتن ده کوچه، وارد کوچه بعدی شد و در مقابل آپارتمان سه طبقهای ایستاد. سپس دست بر روی دکمهی زنگ شماره سه فشرد و منتظر ماند. بستهی داروها سنگین بود. به نظر میرسید آرتین موجودی یک داروخانه را بار زده و برای مادر مریض دوستش فرستاده است. با خود گفت: "بیچاره خالهسحر که با آن همه بارِ سوغاتی، جور این یکی را هم کشیده است." صدای زنگدار و شمرده مردانهای از داخل آیفون به گوش رسید:
ـ بله بفرمایید.
پاسخ داد:
ـ سلام. من آوا هستم، خواهر آرتین صمصامی. بستهی داروهایی را که او توسط خالهام برای خانم عارفی فرستاده، آوردهام.
ـ بفرمایید بالا. طبقه دوم، واحد سوم.
زیر لب با خود گفت: "این دیگر کیست که حاضر نشده چند پله پایین بیاید و جلوی در آن را ازم بگیرد و زحمت بالا رفتن از پلهها را به من ندهد." آن قدر حرصش گرفته بود که دلش میخواست بستهی سنگین داروها را همانجا رها کند و برگردد.
در هر حال از پلهها بالا رفت. در طبقه دوم، در مقابل درب گشودهای، مرد جوان قدبلندی ایستاده بود و با چشمان سیاه جستجوگرش، او را در حال بالا آمدن از پلهها، برانداز میکرد.