خواب دیدم: هزارپایی پیشم آمد و گفت: «میخواهم تو را ببوسم.»
من صورتم را جلو بُردم و گفتم: «خُب، ببوس.»
هزارپا گفت: «حالا خودت را برای هزار بوسه آماده کن!»
من گفتم: «نه، هزار بار بوسه خیلی زیاد است؛ من خسته میشوم.»
هزارپا گفت: «آخر من هزارپا هستم و از هزار خوشم میآید.»
من گفتم: «خُب یک بار ببوس، بعد فکر کن هزار بار بوسیدهای.»
هزارپا گفت: «چه فکر تازهای!»
بعد مرا بوسید و با خوشحالی گفت: «هزار بار مزه داد!»