تا رسید، آمد تو. تکیه داد به دیوارهی سنگر و نشست. خیسِ آب بود و باران از دو ورِ صورت گوشتالودش شُره کرده بود تا توی یقهی پیراهنش:
ـ چهطوری پسر؟ چرا مثل راهزنها، اینجا قایم شدهای؟!
سنش از بقیه بیشتر بود. توی جبههی ما، تنها کسی که حق داشت کلاه آهنی سر نگذارد، جنابِ ایشان بود. واقعیتش را بگویم، فرمانده خیلی زور زد تا کاری کند یدی هم عین ماها ـ موقع این طرف و آن طرف رفتن ـ کلاه لگنی سر بگذارد ولی زورش نرسید. بهانهاش چه بود؟ میگفت وقتی کلاه آهنی سر میگذارم، موهام میریزد! وقتی فرمانده پیله کرد و گفت که الا و بلا باید مثل بقیه کلاه سرت بگذاری، چشم دوخت تو چشمهای او ـ این صحنه را خودم شاهدش بودم ـ و در حالی که با عصبانیت تند تند میزد رو شکم گندهاش، گفت: «کلهی من احتیاج به محافظت ندارد، اگر خیلی دلواپس هستی، دستور بده یک کلاه آهنیِ گنده برای این بسازند، چون تنها چیزی از من که در تیررسِ دشمن است، شکمم است ولاغیر!»
بعد هم بدون اینکه محلی به فرمانده بگذارد که چشمهاش از حرفهای او چهار تا شده بود، راهش را کشید و رفت.
ـ ازت پرسیدم برای چی اینجا نشستی؟ آن هم وسط این باران؟
با آن همه سفارشِ فرمانده، یک لحظه نزدیک بود همه چیز را دربارهی آذرخش لو بدهم. مِنمِنکُنان، بالاخره یک چاخانی سرِ هم کردم و گفتم: «راستش... سیمِ تلفن قطع شده. به گمانم، یک جایی همین طرفها، ترکشِ خمپاره خورده به سیمِ تلفن و قطعش کرده. آمدم درستش کنم...»
قصه جالبی داشت مخصوصا برای قشر نوجوان ، برای پسر ده ساله من جذاب بود ، روایت داستان ، نثری که داشت در تمام قسمتها یکسان نبود ، در بعضی قسمتها خیلی عامیانه نوشته شده بود