ترس تمام وجودم را گرفته بود و چنگ میزد به جانم. وسطهای قبرستان، بر روی قبری که با آجر سفال درست شده بود، نشستیم. در وسط قبر، روی سیمان با انگشت نوشته شده بود، سیدجواد هجدهساله. من و شهربانو روی قبر نشستیم. پیرزن با طنابی نازک، پای چپ مرا به پای راست او بست. مدام تکرار میکرد: «إنّ اللهَ سَیُبطِلُه عَمَل المُف....!»
از دیدن زنجیر کلفت و قفل طلایی بزرگ در دستش بدنم میلرزید. سرمای دستوپاهایم در داغی سنگ سفال و ترس، در استخوانهایم فرو میرفتند. چشمهایم میچرخیدند، قبرها را دور میزدند، برمیگشتند و روی زنجیر، خشکشان میزد. به خوبی گرمای پاهای شهربانو را حس میکردم. بدنم میلرزید و توان نشستن نداشتم. پیرزن ذکر میگفت: «إنّ اللهَ سَیُبطِلُه عَمَل المُفسِدین!»
زنجیر را محکم از دور بازوهای کوچکم رد کرد و با پیچوتابی، دور کمرم چرخاند. دست آخر بر روی بازوی چپم، آن را با قفل زرد طلایی چفت کرد. زنجیر، مهارم کرد و صدای چفتشدن قفل طلایی، مثل پتک بر سرم کوبیده شد. حس کردم قبر دهان باز کرده و مرا خواهد بلعید...