در خانهای کوچک که در بلندیهای لوکزامبورگ به سمت باغچههای سبز و زیبای لوکزامبورگ خواهد بود؛ باید نوشتن اولین رمانت را شروع کنی، در حالی که برگهای درختان در حال زرد شدن هستند. در پانتئون میگردی و مزار انسانهای بزرگ، ولتاره، ویکتور هوگو، ژان ژاک روسو را زیارت میکنی. اینجا مکان فکرهای آزاد است. دینها، زبانها، از تعصبها خلاص شده. در جایی هستیم که محل انسانیت است. جای ما اینجا است... زندهباد آزادی، برابری، برادری. من هم در آن خیابانها راه رفته بودم، من هم به مجسمههای آن انسانهای بزرگ با کمی حیرت اما همیشه با تحسین نگاه کرده بودم. احساسی که داشتی را به خوبی میفهمیدم حتی آنچه را که ننوشته بودی. مخصوصاً وقتی که تو آن نامههای پراحساس را مینوشتی من هم در حال نوشتن شعارهای حزب برای پایدار ماندن کشور و جذب افراد برای ملحق شدن به ما بودم. زندهباد آزادی، زندهباد برادری، زندهباد برابری. بله، وقتی تو در پاریس در میان مزار آن انسانهای بزرگ میگشتی، من هم ایدهها و اهداف آنها را سرمشق و رهبر مبارزهی خودم قرار دادم. شاید تمام زندگیام را هم عوض کند. شاید انسانهایی را که دوست دارم ناراحت و غمگین کند. شاید هم رهبری باشند که مرگ مرا باعث شوند. اشتباه نکن به خاطر ملحق شدن به تشکیلات حزب تو را مقصر نمیدانم. حتی با اینکه کسی که مرا به مراسم ادای قسم برد داییلئون بود هم نمیتوانم چنین فکری داشته باشم.
بله، داییلئون... مطمئنم وقتی اسم او را میخوانی خیلی تعجب خواهی کرد. اما چه میشود کرد که حقیقت همین است. کسی که مرا به حزب معرفی کرد او بوده. سالها بود که این مسئله را از تو پنهان کردم، ولی دیگر رازی باقی نمانده که پنهان کنم. نه راز، نه حزب، نه دوستانی که بخواهم آنها را از کسی یا چیزی محافظت کنم.