مادر هم که از گل خیلی خوشش میآید با حسرت گفت: اوه شما خیلی خوششانس هستید خانم ساکورا...!
خانم ساکورا خندید و گفت: خب عزیزم فردا قرار است دور هم جمع شویم همه همسایهها مثل تو دوست دارند حیاط خانهشان پر از گل باشد آقای چنگ هم قول داده به همهمان کمک کند تو هم اگر مایل بودی شنبه ساعت ۴ به خانه ما بیا.
مادر خیلی خوشحال شد و بلافاصله گفت: با کمال میل میآیم.
بعد از اینکه مادر و خانم ساکورا باهم خداحافظی کردند من و مادر به خانه که در چند قدمی ما بود برگشتیم پدر که بعد از سلام خشکی که با او کرده بود بیآنکه منتظر ما شود تنهایی خودش را به خانه رسانده بود در را باز گذاشته بود و خدا را شکر نیازی نبود مادر ساعتها در کیف دستیاش دنبال کلید بگردد مادر درحالی که داشت ویلچر مرا هل میداد به پدر که بدون اینکه کفشش را در بیاورد روی یکی از کاناپهها ولو شده بود گفت: واقعاً انسانهای خوبی هستند.
پدر هم همانطور که لم داده بود سرش را بالا آورد تا صورت خوشحال مادر را که چیز نادری بود ببیند و حالش را بگیرد بعد سرش را با ضرب روی متکا زد و با بیحالی گفت: به ظاهر خوب هستند.
مادر پالتویش را که رنگ سبز خیلی قشنگی داشت از تنش درآورد و در حالی که داشت آن را روی چوب رختی دم در آویزان میکرد جواب داد: تو به همه مشکوک هستی البته بهتر است بگویم از همه متنفری!
بعد روبه من کرد و گفت: درست میگویم فرانک؟!
من هم که با این حرف مادر موافق بودم و این هم جزء نوادر بود که من با مادر یک تیم شوم برای اینکه موافقتم را با او طوری نشان بدهم که پدر متوجه چراغ سبز من به مادر نشود سرم را تکان دادم اما پدر بعد از چند ثانیه انتظار کشیدن از من پرسید: فرانک چرا نظر واقعیات را نمیگویی؟!