در همان سال دوم دانشجویی، اولین سفر برون مرزی خود را به اتفاق عمه جان داشتیم. از راه زمینی، عازم یکی از کشورهای همسایه شدیم تا ما هم آن سوی مرزهایمان را دیده باشیم.
در بازگشت از این سفر پرمشقت و تاریخی، که سه روز در راه بودیم، همسفری داشتیم که جوانی بود مهران نام و همسن و سال آن روزهای خودمان، و خوشتیپ و جذاب و البته بسیار چربزبان، که دل ما و عمه جان را به فراخور حال، همزمان برده بود.
وقتی قدم به خاک پاک میهن گذاشتیم، با اجازه عمه جان ارتباط تلفنی برای آشنایی بیشتر برقرار بود و ما ساعت به ساعت بیشتر شیفته مهران میشدیم.
ایشان آخرین فرزند و تنها پسر خانواده بودند و ظاهرا بعد از فراز و نشیب زندگی، به اتفاق پدر و مادرشان در یکی از شهرکهای اطراف تهران زندگی میکردند.
و ما که به خواب هم نمیدیدیم برویم به خانه ایشان و مهمان این خانواده معظم باشیم، در بیداری اینکار را کردیم و روزی به دعوت مادر مهران خان به همراه دختر عمه جان، سرخوش و خرامان عازم خانه امیدمان شدیم.
در بدو ورود مادر مهران خان به استقبال ما آمدند و بعد هم پدرشان را زیارت نمودیم. خانم رضایی زنی ریزنقش و البته با ابهتی بودند که ما همان اول کار، ماستهایمان را کیسه کرده به کناری گذاشتیم، اما پدرشان مردی بسیار مظلوم و مهربان بودند که کاملاً مشخص بود سالهاست در اسارت مادر خانواده روزگار میگذرانند و اینطور که از ظاهر امر نمایان بود هیچ بنیاد دفاع از حقوق بشری هم نتوانسته بود برای رهایی ایشان کاری صورت دهد چرا که درافتادن با همسر مقتدر ایشان کار هر کسی نبود.
من معمولا کتاب میخونم که یه چیزی به درکم ، سوادم ،احساسم اضافه بشه .تعامل با پیرامونم رو یاد بگیرم . با فرهنگ ها و خرده فرهنگ ها آشنا بشم اینا که گفتم کلی فهرست میشه اما این کتاب، دریغ . یعنی از خوندنش یه کلمه به من اضافه نشد . اصلا هاج و واج موندم این موضوع باید کتاب میشد واقعا .بیشتر قابلیت استنداپ کمدی شدن تو خندوانه داره ...