علی در را باز کرد. پیژامه و زیرپوش رکابی پوشیده بود و عینک درشتش به چشمهاش بود، ولی سبیل نداشت. گفتم «علی پس سبیلت کو؟»
از جلو در کنار رفت و رفتم توی حیاط. حیاط بههمریخته بود و شیلنگ آب و یک آفتابهی پلاستیکی قرمزرنگ و دوتا جارو افتاده بود وسط حیاط.
علی بیاعتنا از کنار آنها گذشت و همانطور که وارد ساختمان میشد گفت «میریم بالا توی اتاق خودم.»
توی راهپله گفتم «گفتم شاید رفته باشی سرِ کار.»
«سرِ کار؟ دیگه نمیرم.»
«نمیری؟»
رفتیم توی اتاق. اتاق هم از شلوغپلوغی دستکمی از حیاط نداشت. انگار هر چی پیرهن و شلوار داشت ریخته بود وسط اتاق.
این بالا هم یک جارو افتاده بود. یک جاروی لاغر و مستعمل که چیز زیادی از چوبهاش باقی نمانده بود.
پتوی روی تخت را کنار زدم و روی تخت را مرتب کردم و نشستم لبهی تخت.
علی با پا چندتا لباس را پرت کرد کنار و درِ بالکن را باز کرد و رفت توی بالکن که رو به حیاط بود، ایستاد و از همان جا داد زد «چای... من مهمون دارم. ما چای میخوایم...»
بعد آمد تو و در را بیشتر باز کرد و گفت «باید هوا بیاد تو. من به هوا احتیاج دارم.»
گفتم «دیگه نمیری سرِ کار؟»
«دلم میخواد برم ولی نمیتونم. تو انگار از هیچی خبر نداری!»
«از چی؟»
ایده داستان طوریه که انگار بی خوابی کریستوفر نولان رو با ناطور دشت سالینجر پیوند بزنی. من از کتاب قبلی ایشون به اسم رنگ کلاغ بیشتر خوشم اومده بود. اون کتاب جایزه کتاب اول رو برد و نویسنده بعد از ده سال نتونسته به خوبی کتاب اولش بنویسه. اگر چه اونم کتاب خاصی بود و فکر کنم تجدید چاپ نشد ولی ارزشهای اصیلی داشت. امیدوارم آقای بردبار بیشتر و بهتر بنویسن.