عکاس حرفهای قشنگی هم از دهان آقای سالمن شنیده بود. کاغذها و فرمهای مربوط به کارش را به او داده بود. روی صندلی نشسته بود و عکاس را هم دعوت به نشستن کرده بود. آقای سالمن همانطوری که پیپ چوبیاش را چاق میکرد برای عکاس تعریف کرده بود اتفاقی که افتاده این است که تابلوهای اصل و با ارزشی از ونگوگ، مونه و گوگن پیدا شده. در قهوه خانهای نزدیک به همان محله جایی که هر سه نقاش، نقاشیهایشان را روی دیوار نصب کرده بودند. عکاس حتی با کسی که ارنست را ساخته بود هم ملاقات کرد. مجسمه سازی که توی همان شهر زندگی میکرد. مجسمه را به شکل تلفیقی از چهره و بدن ونسان ونگوگ ساخته بودند در حالی که به جای وسایل آبرنگش چوب گلف حمل میکرد. وقتی موزه ساخته میشد تابلوها را منتقل میکردند و با جمع آوری و خرید یکسری آثار با ارزش دیگر موزه راه میافتاد. آنوقت توریست های زیادی را به خودش جلب میکرد و کسب و کار این شهر کوچک هم رونق میگرفت.
کتاب خوب و واقعا دوست داشتنی ای هستش که شاید در وهله ی اول شما رو اونقدر جذب نکنه ولی به نحوی میشه گفت پارودیک بودن این داستان ها و به گونه ای تلخی و شیرینی ترکیب شده درشون باعث میشه خواننده باهاش احساس راحتی بکنه