«سرخ» را عاشق شدم، چرا که رنگ بشارت طلوع بود بر لبان زیبای افق. و اندوه غروب را در نازکای گونههای گذر فرصتی نشانده بود و با سرختر سرود ممکن و عاشقانهترین صدای دعوتگر، فریاد میزد که: فردا را دریاب که اگر امروز از آن تو نبود، فردا باید از آن تو باشد!
«سرخ» را عاشق شدم که قلمم را با خون دیرمانده و سیاه، پر کردی و نامم را چنان سرخ نوشتی که قلم در میان انگشتانم به سلاحی بدل شد و سینهی سپر شدهی عموزادگان قاتل به نشانه و آماج!