آه ای خدای من چقدردردناک است؛در پس دیدار رو به تنهای غم یکه و بیکس نشستمام, خودت،عشق خوبم را از پسِ فردای تمام تنهاییم فرستادی تا ناجی من باشد،
خدای سرد بیکسیم را با صدای مهربانش در هم شکست و با نگاه گرم و گیرایش سرزمین یخ زده ی قلبم را ذوب و باران رحمتی شد و بر شورهزار وجودم بارید...
خورشید شد و در شبهای سرد سکوتم تابید و سایه مرگ که پنجه در پنچه من انتظار ثانیههایی آخر را میکشید؛ در موج طیف نور در هم پیچید و گریههای بیبهانهام خنده شد و رو به زندگی که عمری با او قهر و فراموش شده در کنج ذهنم، سلام داد...