او بچهها را نگاه میکرد. هر کسی حرفی میزد. هیاهویی شد، و آقای سهرابی به طرف میزش رفت. طبق معمول صندلیاش را وسط کلاس کشید و نشست. آقای سهرابی لبخندی زد و گفت: مثل اینکه بین باستان شناسان اختلاف افتاده....
کلاس پر شد از صدای خندهی بچه ها. با اشاره دست آقای سهرابی سکوت در کلاس طنین انداز شد، او گفت: بچهها قبل از شروع بحث اهمیت فراگیری درس تاریخ، باید تاریخ باستانی سرزمین خودمون ایران رو بخونیم. ایران یکی از کهن ترین تمدنهای دنیاست و بیش از.... "اشکان" اجازه خواست تا صحبتی کند، آقای سهرابی سری تکان داد و گفت بفرمائید: "اشکان" بلند شد و گفت: آقا میشه از شهرگور صحبت کنید. معلم با لبخندی همیشگیاش پاسخ داد. "اشکان" جان بهتره این بحث رو بذاریم برای وقت آزاد کلاس.... "اشکان" سرش را پایین انداخت و نشست، آقای سهرابی ادامه داد: میدونم... قولم یادم نرفته؛ برای اردوی علمی یه روز تعیین کردم، وقت آخر کلاس در موردش صحبت میکنیم. "اشکان" قانع شد و لبخندی کوتاه زد. بین بچهها پچپچی راه افتاد آقا سهرابی عینکش را برداشت و گفت: نکنه تا آخر کلاس میخواین پچ پچ کنین.... از روی صندلی بلند شد و گفت: بچههای عزیز میدونم شور و شوق اردو دارین پس بذارین درس امروز رو تموم کنم تا بعد در موردش صحبت کنم همه ساکت شدند، و چشمهایشان را به لبهای معلم دوختند تا او درسش را تمام کرد.
۲۰ دقیقه به وقت کلاس مانده بود، آقای سهرابی دفتر کلاسیاش را نگاه کرد، و رو به بچهها گفت: فکر میکنم اول اسفندماه زمان خوبی باشد برای اردو با هماهنگی که با آقای مدیر کردم سهروز تعطیلی رسمی...
بچهها نگذاشتند حرف آقای سهرابی تمام شود، جیغوهورایی کشیدند که دیگر کسی صدای آقای سهرابی را نمیشنید. از جایش بلند شد و گفت: بچه ها... بچه ها... خواهش میکنم...