خورشید
تنها ستارهای که تسلیم زوایای شب نشد
خطوط هندسی شهر را بخار میکند
و قارهها
فصل اول کتاب جغرافیا
به همدیگر وصل میشوند
مادربزرگ هم
تمام آسمانها را به یک رنگ میدید...
زل میزنند
از گوشهی اعلامیههای روی دیوار
به نصف شدن خطوط چهرههایشان
کودکان و پاس دادن شادمانی به همدیگر
در قاب عینکت جا نمیشوند
تا ابد در تاریکی
به جای خالی کبوترهایی خیره میمانی
که صدای پای سکانسهای بعدی
پروازشان داد