آن روز عابس از جا برخاست و خطاب به <مسلمبنعقیل> گفت: <ای مسلم، من از مردم با تو سخن نمیگویم و نمیدانم در باطن این مردم چیست؟ من فقط از جانب خود حرف میزنم. به خدا سوگند اگر مرا دعوت کنید به شما لبیک میگویم و با دشمنان خدا میجنگم تا کشته شوم و در این کار جز رضای خدا هیچ مقصد و منظوری ندارم.>
همان روز عابس و تنی چند از کوفه راهی مدینه شدند تا پیماننامه را به دست امام برسانند. آن روز همه شاد بودند و امیدوار، شاد از اینکه امام را در کنار خود خواهند داشت و امیدوار به اینکه کوفه را بار دیگر مقرّ فرماندهی حکومت اسلامی خواهند کرد. در مسجد کوفه، آنجا که خوارج، پدر امام را به ضرب شمشیر به شهادت رساندند، نماز خواهند خواند و از تماشای قامت امام و شنیدن سخنان گرمش، به یاد رسول خدا خواهند افتاد.
این همه، باور شیرینی بود که بر جان عابس و یارانش مینشست و آنها را به وجد میآورد.
وقتی قاصدان بیعت، از مدینه بازگشتند و فریاد برآوردند که: <امام به کوفه میآید.> شکوفهی شادی بر لبان مردم شکفت.