کوچه خلوت بود. مامان مورچه و دوازده پسرش دنبال غذا میگشتند. پسر دوازدهمی گفت: «بوی نان میآید.» مامان مورچه و بچههایش بو کشیدند. بو از وسط کوچه میآمد. همانطرف رفتند و دور نان جمع شدند. گنجشک سر دیوار بود. بال زد و آمد. مامان مورچه گفت: «آهای مواظب باش پایت را روی نان نگذاری.»
گنجشک گفت: «جیک جیک این نان مال من است. خودم پیدایش کردم.» در همین وقت مرغ و جوجههایش توی کوچه دویدند. مرغه گفت: «قد قد قدا، کسی نان ما را نخورد.»