هوا تاریک شده و حاجاکبر در حالی که زیر نورافکنهای امامزاده نشسته است، تلفن همراه خود را بیرون آورده و به علی زنگ می زند.
ساعتی بعد، علی داخل حیاط امامزاده شده و بعد از اندکی گشتن حاج اکبر را می بیند که گوشه ای نشسته است. کنار حاج اکبر می رود و بعد از روبوسی از او می خواهد که با هم به منزل بروند. حاج اکبر با چهره و لباس آشفته و با غم عمیقی که بر چهره دارد، با لحنی اندوهگین شروع به صحبت می کند: «من خیلی به تو بد کردم، سالها خودم و از نعمتِ همنشینی با یه بندهی خوب خدا، محروم کردم...»
علی سعی میکند به گونهای مانع از ادامه این بحث شود...