همهچیز از آن صبح شروع شد،از آن سپیدهدم. نشسته بود روی پله. پلهایی در ورودیِ یک آپارتمان. اگر کسی قصدداشت از در بگذرد و به ساختمان وارد شود چارهای نداشت جز آنکه از روی همان تک پله بگذرد. نور کم بود و درست نمیتوانستم ببینمش اما به نظرم میانسال آمد.
حتما گمان کردهاید قصدم ورود به آن ساختمان بود، نه! ابدا. مقصدم مسکو بود. در میانهی یکی از سفرهای دورودرازم بودم. یک خطای جغرافیایی مرا کشاندهبود آنجا، به تهران و محلهایی به نام شهرک اکباتان در غرب آن. به زبان ساده گم شده بودم. یک ساعتی بود که دور خودم میچرخیدم و هیچ تنابندهای هم آن حوالی به چشمم نیامده بود تا بتوانم نشانیِ مسکو را بپرسم. ضروری ست که بگویم عادت دارم با پای پیاده سفر کنم، بدون ساک و چمدان و دستِ خالی. خدا میداند به این شیوه سفر کردن از کی عادتم شدهاست، رفتن با هر وسیلهایی غیر از پا به نظرم هم گران است هم بیاعتنایی آشکاری به هر آنچه که از آن میگذریم.بنابراین پر واضح است که وقتی بعد از چندین ساعت تقلا و دورِ خود چرخیدن کسی به چشمم آمد که میتوانستم ازش کمک بگیرم سر از پا نشناسم، آن هم زنی نسبتا جوان، ولو به طرزی غیرعادی در آن سرمای سگ لرز، آرام و خونسرد نشسته باشد روی پلهایی در ورودی یکی از ساختمانهای شهرکی درندشت.
رفتم جلو. زل زده بود به فضای خالی روبرویش. این را بعدها فهمیدم که زل زدن به جایی نامعلوم عادت همیشگیش است، زل زدن به جایی یا کسی شبح گونه که هر چه هم تلاش کنی نمیتوانی ردش را بگیری.