او جوان بود، پرشور و حسود.
مهرش به گرمی خورشید بود
اما پرندهی سفیدم را کشت
چون نمیتوانست آوازش را تز گذشتهها تاب آورد.
شامگاهان، درون اتاق پا گذاشت:
به من فرمود: " مهربورز،بخند، شعر بنویس!"
پرنده را چال کردم
کنار جاده، نزدیک درخت توسه.
به او قول دادم دیگر گریه نکنم
اما قلبم سنگ شد،
واکن.ن انگار به هرجا
رو میکنم، آواز شیرنش را میشنوم.