سعید هدفون را از گوشش کشید و سرش را خم کرد. لبخند بیرنگی روی لبش ظاهر شد. چشمش برق میزد. با مژههای نمناک، انگار تازه گریه کرده بود. پاها را از میز برداشت و سرش را که تا آن وقت به مبل تکیه داده بود، جلو آورد و نیمخیز شد. با شرمندگی سیم هدفون را از دسته مبل رد کرد. سینی را گرفت و روی میز گذاشت.
لکههای ریز و درشت پوسیدگی میز را پوشانده بود. درِ ظرف را برداشت و روی میز انداخت و قاچ خربزهای به دهانش گذاشت که کوچک کوچک بریده شده بود. مادر به ساختمانهای روبهرو نگاه کرد. نسیم میوزید و ساکت میشد.