آفتاب سردی بود، یا من از درون یخ کرده بودم؟ نمیدانم. بههرحال زمستان بود. برف سبکی روی خیابان نشسته بود، و با هر وزش باد، موج برمیداشت و به در و دیوار میخورد. بند پوتینم را سفتتر کردم. شالگردن بنفشی داشتم، که اگر خوب خاطرم مانده باشد، یادگار روزهای خوب بود. شالگردن را پیچیده بودم دور گردنم، ولی حواسم بود که جلوی دهانم را نگیرد. وقتی شالگردن جلوی دهان را بپوشاند، با هر بازدم شیشه عینک را مه میگیرد! دستی به جیب پالتویم کشیدم. پاکت را که حس کردم، مطمئن شدم و راه افتادم. سر خیابان کافهای بود که زمستانهایش جان میداد برای خلوت کردن. خلوت کردن من، نشستن در تنهایی نبود. اینکار را تمام سال کنج اتاقم انجام میدادم. در کافه میز دونفره و کوچک چسبیده به پنجره را انتخاب میکردم. لازم نبود چیزی سفارش بدهم؛ کافهچی با فنجانی قهوه و زیرسیگاری میآمد. ساعتها همانجا مینشستم و تماشا میکردم. زوجهایی که از سوز سرما فرار کرده بودند، زنان تنهایی که دلشان از خانه گرفته بود، گروهی از دختر پسرهای جوانی که کنج خلوت کافه را برای دورهمی انتخاب کرده بودند، مردی که کتاب میخواند، و چند نفر دیگر مهمانانِ خلوت من بودند.