وقتی نفسهای تو در پیمانهی روحم دمید
من ماندم و عشقی که در، جانم غزل میآفرید
دنیایی از ناباوری این خاک ناچیزِ مرا
با قطرههای عشق تو تا آسمانها میکشید
شور و شعف در جان من، در قالب ویران من
از انعکاس این نفس، هرم عطش را میچشید
وقتی تمام واژهها در سینهام مهمان شدند
من ماندم و عشقی که در، جان حادثه میآفرید
از رویشِ این عشق پاک، در جایجای شهر خاک
شور ازل بر باورِ ویرانهی دل میکشید
عریانترین آوا شدم، در واژههای هر غزل
حس غریبی که مرا از تو گریبان میدرید
طوفانی دریای من در ساحل تو میغنود
چون رهگذاری خسته که، در سایهات میآرمید
چون آشیان گم کردهای، ساکن شدم در شهر خاک
من ماندم و خون دلی کز غربت من میچکید