به سر کوچه رسیده بودم که صدای یک موتور توجهام را جلب کرد. موتور سواری داشت تک چرخ میزد، وقتی زیاد بلند شد موتور با سرعت زیاد به زمین خورد و رفت زیر یک ماشینِ سواری که پارک بود. موتورسوار با سرعت به هوا پرید و شانس آورد با پایش به زمین رسید و زمین نخورد، اگر عکس قضیه بود، یعنی سر یا روی دستش میافتاد، سر و دستش شکسته میشد. من با تعجب ایستادم و نگاهش کردم، کمی هول شدم. موتور سوار موتورش را از زیر ماشین بیرون کشید و آن را به گوشهای برد. افرادی که این طرف خیابان در کنارم بودند به تحلیل واقعه پرداختند. یکی به من نگاه کرد و گفت: «این موتوری دلسوزی ندارد.» دیگری گفت: «یک موتور سوار راهش را برید و فرار کرد.» در ذهنم آمد که چرا من مضطربم؟ چرا در من تأثیر کرد؟ با تمام وجود درباره حادثه فکر میکنم. آیا این انسان دوستی است که من نگران آن جوان شدم؟ و بعد با خود گفتم انسان دوستی چه معنا دارد؟ یا شاید در عین چیزی رخ داده که من از آن دور بودم و یک واقعه معین در خارج از بدنم رخ داده و حرف ایدهالیستها چقدر مزخرف است که عینی نیست و جهان خواب و خیال است و همه چیز ساخته ذهنم است. اگر قوه ادارکی من نبود، چنین استدلال و درکی در من تولید نمیشد و چنین درکی نداشتم و همه چیز در ذهنم حاصل شده بود. من یقین دارم در خارج از ذهن من اتفاقی افتاد و اگر چنین درکی پیش نمیآمد من اضطراب نداشتم. حالا کلمات به کلی در ذهنم میآید و آن را گزارهای نادرست میبینم. آیا من رئالیستی فکر میکنم؟