یک روز مادر میخواست به ماهیگیری برود. پیشی گفت: من هم میخوام ماهی بگیرم. مادر برای او یک قلاب کوچک خرید و پیشی همراه مادرش به ماهیگیری رفتند.
پیشی خیلی خوشحال بود. او با خوشحالی میگفت: من میخواهم بزرگترین ماهی را بگیرم. او مثل مادرش قلاب را داخل آب انداخت. مادر گفت: باید آرام بنشینیم تا ماهیها به قلاب نزدیک شوند. اما حوصله پیششی سر میرفت. یک سنجاقک دید و دنبال سنجاقک افتاد.