تو حتا یکبار هم نمُردهای
فکر میکنی که میدانی
مرگ میتواند به سادگی یک لبخند اتفاق بیفتد
من به فکر زندگی
چشمانم را با این قفل باز کردهام
پشت سکوت در
همیشه حضور غایبی هست
که فکر میکنی هست
میخواهم در تخیل اتاق دست ببرم
این صندلی جای تو را پُر نمیکند
برمیدارم
این پنجره از نگاه تو خالی است
میبندم
دست میکشم به روی این ـ آن
اما تو حتا یکبار...
من در موهای خودم پیچیده بودم و دست میخواستم
که گریههای من بیشانه بود