مردی ژولیده، از دیار عرب آمده و برای شاهنشاه ایران؛ خسروپرویز، پیام آورده است.
این خبر، دهان به دهان میگردد و به گوش خسروپرویزمیرسد. خسروپرویز که بر تخت جواهرنشان خود تکیه داده است، آرام و بیاعتنا میگوید: «بیاید»
وزیری که در کنار او ایستاده، به پیشکارش اشاره میکند که: «بیاید» و پیشکار به ماموری که در کنار پردههای زربفت ایستاده...
و آن دو مامور به ماموران دیگر... تا خبر به نگهبانان قصر میرسد و آنان به مرد عرب اجازه میدهند که: «بیاید»