پسرک و دخترک خواهر و برادر بودند. هر روز صبح از پنجره خیابان را نگاه میکردند. یک روز صبح از پنجره خیابان را نگاه کردند.کف خیابان از رنگ آبی پوشیده شده بود. باران دیشب هم نتوانسته بود این رنگ آبی را بشوید. زیر یک درخت بهار نارنج دو اسب را دیدند به رنگهای سیاه و سفید. در آسمان پشت پنجره پرندگان به رنگ سیاه و سفید بسوی آسمان پرواز میکردند. پسرک پیرهن سیاه پوشید و دخترک پیرهن سفید پوشید. پسرک و دخترک در آینه نگاه کردند، پنجره را بستند و به خیابان آمدند. باران میبارید.