یک روز زیبا؛ فیلبرت در پهنای آسمانی آبی جنوب، اوج گرفت و بالا رفت.
او عجله داشت
و تا حدی که بالهایش یاری میکردند، با سرعت پرواز میکرد.
او متوجه نشد که یک مرغ دریایی بزرگ، پشت سر او پرواز میکند.
مرغ دریایی با صدای گوشخراشی گفت:
ببخشید! ببخشید! منظور تو از این کار چیست؟ تو به حقی از من سبقت میگیری؟
تو اجازه نداشتی از من جلو بزنی.
فیلبرت بدون اینکه از سرعتش کم کند، پرسید: چرا؟ برای چی؟
مزغ دریایی گفت:
برای اینکه تو پنگوئن هستی.