به گره های روی پیشانی اش خیره می مانم و جان تازه میگیرم. به او ایمان دارم. به این که خطا نمیکند.که دروغ نمیگوید. که ریگی به کفش ندارد. که صداقت دارد. به ساعت رومیزی نگاه میکنم. ۱۲ ظهر است! سام از آدمهایی که تا لنگ ظهر میخوابند بدش میآید. آن وقتها صبح زود بیدار میشد و سر و صدایش خانه را برمیداشت. برود به درک! کاش بود! یک نگاه به چشمان پف کرده من و یک نگاه به ساعت میانداخت. آن وقت بود که آمپرش تا مرز هزار بالا میرفت...
میگوید: «زود که بیدار شوی سرحالی و پرانرژی!... خواب مفید۶ ساعت در ۲۴ ساعته، باقی میشه خواب مضر!»
لابد میخواهد زود بیدار شود، سر حال باشد که مرا به بازی بگیرد، زندگیام را!... یا شاید دیگری را...
یک داستان بلند از زبان چهار شخصیت که متاسفانه زبان و لحن همه شان یکسان بود. کتاب پر از غلط های شرم آور املایی و انشایی ست(به سطوح آمدن،عجل معلق،دچار خلع شدن، به مزاج خوش آمدن و...) اسباب تاسف است که ناشران محترم چنین بی قید و بی تفاوت کتابها را روانه ی بازار نشر می کنند.